چطور عشق زندگی ام را جذب کردم؟

روزی روزگاری، دختری بود که دلش لبریز از رویا بود، اما سایه‌ای از نشدن ها بر روزگارش افتاده بود.
دخترکی که در میان هیاهوی شهر، در خیابان‌های بی‌انتها، در میان نگاه‌هایی که ارزش او را نمی‌دیدند، تنها ایستاده بود.
نه دستی از سرزمین مادری برایش خواستگاری بفرستد، نه شهری که در آن کار می‌کرد، نگاهش می‌کرد… گویی در برزخی از تنهایی گرفتار بود.

اما رویاهای عاشقانه او زنده بودند.

پس برخاست.
از میان شک‌ها، تردیدها و درهای بسته، راهی ساخت.
بر آینه‌ی وجودش دست کشید، خواند و خواند و خواند. اندیشید و اندیشید. غبارها را زدود، خود را باز شناخت و تصمیم گرفت… نسخه‌ی بهتر از خود شود.
آنگاه که به جذب عشق می‌اندیشیدم، دریافتم که عشق، نه بازی سرنوشت است و نه بختی که در خانه‌ای خاموش انتظارش را بکشی. عشق، آیینه‌ای‌ست که نخست باید زلالی خویش را در آن بجویی، باید به خودسازی بپردازی، خود را بشناسی، روح و روانت را بپروری و آن زمان که خورشید وجودت طلوع کرد، او که باید، بی‌تردید خواهد آمد.

💎 و آن زمان که درخشش جانش آغاز شد، همه چیز آرام‌آرام تغییر کرد.
با هر قدمی که در مسیر بهبود برداشتم، دریافتم که ظاهر جذب میکند. رفتار نگاهش میدارد و شخصیت ، شیفته اش می‌کند. آن‌که درونش چراغ دانایی برافروزد، آن‌که بر لبانش سخن نیکو بنشیند و در نگاهش امنیت و مهر بدرخشد، بی‌شک، کاریزمایی را به دست می‌آورد که قلب‌ها را بی‌اختیار به سوی خود می‌کشاند.

✨ روزی که خواستگارها یکی یکی پشت سرهم آمدند، روزی که عشق پایش را به زندگی‌ام گذاشت، دقیقاً روزی بود که دست از انتظار کشیدم و به دستان خودم قدرت دادم.

و آن لحظه‌ی خاص… آن لحظه که هنوز صدای آن زمزمه‌ی درونی را در گوش جانم حس می‌کنم، لحظه‌ای بود که از عمق جان از خدا خواستم.

🌿 “خدایا، می‌دانم که او مرا از تو میخواهد. از تو میخواهد مرا پیدا کند.
آن‌که دلم را به رویای عشق او بسپارم، آن‌که در کنار من آرام گیرد، آن‌که مرا برای ارزش های اصیل من، بخواهد…
کمکم کن که او مرا بیابد، و من او را…”

🌿 و خدا، همان که صدای قلب‌های عاشق را می‌شنود، دعایم را به آسمان برد…

درست بعد از نماز، درست بعد از آن که جانم را در قنوت به خدا سپردم، همکاری کنارم آمد.
با نگاهی که رازی در خود داشت، گفت:
“موضوعی هست، بگذار وقتی بقیه رفتند، برایت بگویم…”

یکی‌یکی همکارانم رفتند، نمازخانه خالی شد، و من ماندم و او…
و نام مردی که در سرنوشت من نوشته شده بود، بر زبانش جاری شد…

🍃 این آغاز یک مسیر بود…

من شک داشتم، دو دلی در جانم افتاده بود.
این او بود؟ یا آن یکی عشق آینده ام بود؟
شاید باید صبر می‌کردم خدایا به لطف تو همزمان دو خواستار آمده، کنار هم قرار گیرند تا انتخابی شایسته کنم؟

و خدا جاهایی که پاهایم سست می‌شد، دستم را گرفت.
آه، که چگونه خدا راه را هموار کرد، قلب‌ها را نزدیک کرد، نگاه‌ها را به هم دوخت…

من عاشق شدم، اما ترسیده.
همسرم هم.
ما از دنیایی آمده بودیم که داستان‌های تلخ شنیده بود.
که ازدواج را قفسی از ناهمواری‌ها می‌دید،
و عشق را سرابی دور، که رسیدن به آن، در این روزگار اغلب نقش بر آب بود.

پس آهسته آمدیم، محتاطانه قدم برداشتیم…

ما از ازدواج بد می‌ترسیدیدم.

و دو سال از آشنایی گذشت، هنوز ترس رخت نبسته بود، ازدواج کردیم.
دو ماه بعد فهمیدیم که تمام آن ترس‌ها، خیال بودند، سایه‌هایی دروغین …

و چنین شد که راز ازدواج موفق را یافتم… عشقی که در آن دو روح به جای تملک یکدیگر، بال پرواز هم شوند، دو دست که به جای وابستگی، پشتیبان هم باشند، و دو نگاه که به جای طلب، بی‌دریغ ببخشند.

در این مسیر، آموختم زنی که به ارزش خود آگاه است، که خود را به بهای اندک معامله نمی‌کند، که دستانش را در زلال استقلال شسته و به اعتماد نفس آراسته است، هرچند این کافی نیست. کسی که راه را بداند نه‌تنها دلخواه کسی خواهد شد که لیاقت مهرش را دارد، بلکه دنیایش را نیز به جایی دل‌انگیز بدل خواهد کرد.

امروز که در آغوش عشق خویش، آرامش را نفس می‌کشم، بر آن شده‌ام تا این راز را به تو نیز بازگویم… اگر تو نیز در جست‌وجوی عشقی ژرف و ماندگار هستی، نخست خود را بشناس، زیبایی درونت را به‌سان گوهر بی‌همتایی پرورش ده، و در آینه خودت، تصویری باش که ارزنده‌ترین دل‌ها، در تمنای آن باشند.

برکت های نابی بعد از ازدواج نصیبمان شد…
کاش زودتر زیر یک سقف می‌رفتیم .
کاش زودتر به خدا اعتماد می‌کردیم.
کاش زودتر آنچه امروز می‌دانم را می‌دانستم.
چه برکت‌هایی که در پس نادانی و ترس از دست دادیم.

و من دانستم که عشق، امکان‌پذیر است…
که اگر خودت را پیدا کنی، نیمه‌ات نیز تو را خواهد یافت…
که خواستگار، عشق، پیوند، زمانی از راه می‌رسند که تو آماده‌ی پذیرششان شوی…

💎 و من همسرم را از خدا گرفتم، و اکنون می‌خواهم شما را یاری کنم تا شما نیز بگیرید.
شما عاقلید که اگر می‌خواهید ازدواج بد نکنید اما با دست نگه داشتن، ازدواج خوب ساخته نمی‌شود.

از ته قلبم، با همه‌ی عشقی که در دلم هست می‌گویم…
🌿 ایمان داشته باش، ازدواج خوب، ممکن است.
🌿 نترس، که عشق، حقیقتی است که تو را می‌یابد، اگر آماده‌ی آن باشی.
🌿 من این راه را رفته‌ام، چاه‌ها را دیده ام و اکنون، در کنار تو، برای یافتن مسیر تو هستم…

عشق، همین حوالی است…
دستت را بلند کن…

این بود داستانی که تصمیم گرفتم این دوره را بنویسم . تلاشم را کردم تا از این مسیر ، آسان تر و سریع تر ، آماده پذیرش عشق واقعی شوی

“من بهت کمک می‌کنم عشقی رو جذب کنی که لایقش هستی، نه فقط به خاطر تکنیک‌های سطحی، بلکه از طریق سبک زندگی سالم و تغییر عادت های ساده.”

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 ارزیابی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پیمایش به بالا